• قسمت ۱۵ - «آن‌چه خواهی از او خواه»
    2021/06/02
    بعد از خوندن مناجاتی که لینکش رو داریوش فرستاده بود از پای کامپیوتر بلند شدم، بدون این‌که این پا و اون پا کنم کلاه و شال گردنم رو برداشتم و رفتم دم در اطاق صهبا و در زدم صهبا گفت بله، بیا تو. گفتم منم یعنی چون منم نمیام تو
    続きを読む 一部表示
    16 分
  • قسمت ۱۴ - حضرت عبدالبهاء
    2021/05/26
    بالاخره خونه‌ای که می‌خواستم تا از خونه بهائی‌ها به یه جای دیگه‌ای برم پیدا شد و من رفتم تا به صهبا جریان رو بگم که دیدم صهبا و اشکان توی اطاق هستند و وقتی در زدم صهبا گفت بیا داخل و من برای اولین بار به اطاق صهبا رفتم و به او گفتم که می‌خوام از این خونه برم و وقتی او علت‌اش را پرسید گفتم چون این‌جا به دانشگاهم دور است و بعد از دروغی که گفته بودم خودم رو سرزنش کردم.
    続きを読む 一部表示
    12 分
  • قسمت ۱۳ - آدم برفی
    2021/05/19
    درست وسط بحث داغ امیر و من، اشکان با دستکش و کلاه و شال گردن و یک سبد هویج و خرت و پرت آمد پایین و گفت بریم آدم برفی درست کنیم و من هم قبول کردم و رفتم و ذره ذره آدم برفی‌مون شکل گرفت. قرار بود شب هم آش رشته‌ای رو که مامان صهبا مشغول درست کردن‌اش بود بخوریم. در همین حال و هوا بودم که موبایل‌ام زنگ زد.
    続きを読む 一部表示
    12 分
  • قسمت ۱۲ - قمصر کاشان
    2021/05/12
    وقتی با اشکان از مغازه علی آقا دریانی برمی‌گشتیم با صهبا و خواهرش که از خرید روزانه برمی‌گشتند روبرو شدیم و اشکان داستان اخراج‌اش از مدرسه را برای آن‌ها تعریف کرد و برخلاف تصور من با برخورد مهربانانه ی مادر و دایی‌اش روبرو شد ولی امیر که بعدا به خانه آمد و از آن‌چه پیش آمده بود با خبر شد حسابی کلافه و عصبی شده بود.
    続きを読む 一部表示
    14 分
  • قسمت ۱۱ - اشک اشکان
    2021/05/05
    از وقتی داریوش رفته بود دوباره برگشته بودم به شرایط قبل‌ام. اگر دانشگاه نبودم حتما توی اطاقم بودم و داشتم روی پروژه‌ام کار می‌کردم. یه روز صبح که امیر و صهبا هم خونه نبودند حدود ساعت ۱۱ صبح زنگ در به صدا در اومد و من آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه که اشکان گفت: «منم پشت در موندم مامانم اینا نیستند.» دلم می‌خواست بگم منم نیستم ولی ...
    続きを読む 一部表示
    13 分
  • قسمت 10 - طرف از خروس می‌پره به خر
    2021/04/21
    در مدتی که داریوش میهمان من بود ضمن انجام کارهایی که در طهران داشت وقت‌هایی که در خانه بود خیلی با امیر و صهبا گرم گرفته بود و من همیشه صدای خنده آن‌ دو نفر را از چیزهایی که داریوش برایشان تعریف می‌کرد می‌شنیدم ولی سعی می‌کردم خودم را به کاری مشغول کنم تا مجبور نباشم به گفتگوی آن‌ها گوش بدم چون ...
    続きを読む 一部表示
    12 分
  • قسمت ۹ - تو بهائی هستی؟
    2021/04/14
    برای استقبال از داریوش پسر عمو اصغر که سال‌ها بود ندیده بودمش به فرودگاه رفتم. اول فهمیدم که پرواز شیراز نیم‌ ساعت تإخیر داره ولی بعد که هواپیمای شیراز به زمین نشست و مسافرین همه به سالن فرودگاه وارد شدند من داریوش را ندیدم یا نتوانستم ببینم و دست آخر
    続きを読む 一部表示
    12 分
  • قسمت ۸ - سرم سنگین شده بود
    2021/04/07
    از آن‌چه در جشن تولد اشکان در مورد پدربزرگ‌اش شنیده بودم گیج شده بودم و همه‌اش می‌خواستم به کاری خودم را مشغول کنم تا نتوانم به آن حرف فکر کنم تا بالاخره اواخر شب رفتم سراغ دوستام و ...
    続きを読む 一部表示
    12 分