-
サマリー
あらすじ・解説
بالاخره خونهای که میخواستم تا از خونه بهائیها به یه جای دیگهای برم پیدا شد و من رفتم تا به صهبا جریان رو بگم که دیدم صهبا و اشکان توی اطاق هستند و وقتی در زدم صهبا گفت بیا داخل و من برای اولین بار به اطاق صهبا رفتم و به او گفتم که میخوام از این خونه برم و وقتی او علتاش را پرسید گفتم چون اینجا به دانشگاهم دور است و بعد از دروغی که گفته بودم خودم رو سرزنش کردم.
activate_buybox_copy_target_t1