-
サマリー
あらすじ・解説
از وقتی داریوش رفته بود دوباره برگشته بودم به شرایط قبلام. اگر دانشگاه نبودم حتما توی اطاقم بودم و داشتم روی پروژهام کار میکردم. یه روز صبح که امیر و صهبا هم خونه نبودند حدود ساعت ۱۱ صبح زنگ در به صدا در اومد و من آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه که اشکان گفت: «منم پشت در موندم مامانم اینا نیستند.» دلم میخواست بگم منم نیستم ولی ...
activate_buybox_copy_target_t1