-
サマリー
あらすじ・解説
:فارغ از بالا و پایین روزگار، منت بگذارید و گوش بدید و لذت ببرید:کتاب خواندن برای من از اول شکل برق گرفتگیای لذت بخش بود. از همان بچگی فکر میکردم برقکارها به خودشان برق میدهند و از ولتاژهای کم شروع میکنند تا بالاخره بتوانند سیم فاز و نول 220 ولت را توی دستهایشان بگیرند. من بارها با این ولتاژ بازی کردهام. فکر میکردم در آینده یک کتابخوان حرفهای بشوم. چون مهرداد پسر عمویم برقکار شد.ماجرای ما از یک کتاب به نام ماجراهای هکلبری فین شروع شد. هکلبری فینای که بر خلاف تام سایر خیلی صادقانه لب مطلب را گفته بود: بزنید به چاک.من از همان اول هاکلبری فین بودم و مهرداد پسر عمویم تام سایر شده بود. اینطوری هر دوتا به اندازهی کافی مسئولیت پذیر میشدیم. راستش این کتاب را از کف یک کوچهی فرعی قبل از اینکه باران تند بشود، به سرپرستی گرفته بودیم. بعد به نوبت خواندیم. اول من، چون من کتابخوان تر بودم و مهرداد برقکارتر. سه روز بعد قرار شد کتاب را بدهم به مهرداد. من دهن لق بودم و تا آمدم داستانش را تعریف کنم مهرداد گفت: خفه شو. برای همین بی صدا کتاب را گرفت و رفت. سه -چهار بار این رد و بدل شدن اتفاق افتاد. توی یک نمایشگاه کتاب، قصههای مجید خودش را به ما نشان داد. یک کتاب با جلد آبی که رویش عکس یک پسر کچل بود. پسر بچه کاملا استحاله شده بود و جز تعدادی نقطهی کمرنگ خاکستری چیزی از کلیتش پیدا نبود. طوری که هر کسی میتوانست باشد. گفتم شاید من دیر رسیدم و توی جلد پنجم طبیعی است از قبلش خبر ندارم. همیشه و حداقل توی کتاب خواندن دیر میرسیدیم که سرفرصت خواهم گفت. بعدها شنیدم توی جلدهای قبلی، مجید یتیم نبود و زیر سایهی پدر مادر داشت بزرگ میشد. چون مهرداد یتیم بود سعی کردم کتاب را از دسترسش دور نگه دارم. گفتم: ببین برنامه عوض شد. ما یه کتاب رو سه چهار بار میخونیم. بذار من سه چهار بارم رو پشت هم بخوانم.مهرداد که تازه سبیلش داشت سبز میشد همیشه خونسرد بود و این دفعه هم از سلاح خودش استفاده کرد و گفت: خفه شو!بعد از آن تصمیم گرفتیم عضو کتابخانه کانون پرورشی بشویم تا هرکسی مجزا کارش را بکند. آدمیزاد هر موقع دلش بخواهد میتواند خودش را توی یک تلهی شیک و دلخواه بیاندازد.کانون برای ما از صبح تابستان قبل از اینکه آفتاب خیلی بالا بیاید و لباسها به تنت بچسبند، شروع میشد. به خواندن انواع کتابهای آیزاک آسیموف. الکترونیک سادهاست. ترانزیستور ساده است و حتی سفرنامهی اورازان بسنده نکردم. مسابقههایی برپایهی سوال و جواب و کارت بازی: نزدیکترین کشورهای دنیا: دومینیکن و هائیتی. زن عمو میگفت: چی کاره میخوای بشی؟ جواب کوتاه بود: نویسنده.یک روز وسط مرداد، همینکه خانم جهرمی پر چادرش را کشید و رفت توی آبدار خانه، دیدم مهرداد هوس کرد کتابهای روی میزش را بخواند. کتابهای تن تن و میلو. همانجا توی فاصلهی یک چایی ریختن ساده مات شده بود. نه حرف آقای بخشی کتابدار را میشنید نه متوجه اخم خانم جهرمی شد. خانم جهرمی گفت: لطفا اینا رو بدین من. جاش اون بالاست. دیدم آقای بخشی، پیر مرد ترکهای کتابها را ازش گرفت و با کمک نردبان برد گذاشت توی بالاترین قفسه. نردبان را هم برد توی حیاط خلوت فسقلی کانون. حس کردم دوباره از فصل پاییز بیزار شدم. همین بیزاری وقتی ترمیم شد که دو سه روز بعد رفتم ...