-
サマリー
あらすじ・解説
مدتی بر این بگذشت و از «پلید صغیر» پیامی نیامد. دشمنی خونی بود و این عجب که کنون دانه دوستی نشانده و رحمی کرده بود. دلم نرماش شد و سرم گرماش گشت که به هر سرای شد به طینت خود بزیست که چارهاش نبود و اقتضای طبیعتاش چنین مینمود. اختیاری از خود نداشت و انتخابی ندید.