-
サマリー
あらすじ・解説
سردبیر: سحر
نویسنده:
گوینده: نازنین، سحر، مهتاب
سال ها پیش پسری به نام دیوی تو یه مزرعه زندگی می کرد. مزرعه خیلی بزرگ بود و کارهای زیادی داشت / مثل مراقبت کردن از حیوونا / پروش گیاه ها و درست کردن غذا برای اعضای خونواده .
دیوی یه خواهر بزرگتر داشت که اسمش آنجی بود و یه برادر بزرگتر به نام جو و یه خواهر به اسم مری که یکمی از دیوی بزرگتر بود.
یه روز پدر و مادر دیوی به اونها گفتن که باید برای چند روز برن سفر …
چون اونا مطمئن بودن که بچهها به اندازه کافی بزرگ شدن که بتونن از خودشون مراقبت کنن و کارها مزرعه رو انجام بدن .
اونا انجی رو که از همه بزرگ تر بود / سرپرست کردن چون کاملاً بزرگ شده بود و میتونست از خودش و بچه ها مراقبت کنه
دیوی میدونست که واقعاً بزرگ نشده ولی
فکر می کرد که خودش باید ریئس باشه واصلا خوشش نمیومد که خواهرش سرپرست باشه و بخواد بهش دستور بده و رئیس بازی دربیاره ….
یکم بعد وقتی مامان از خونه دور شدن معلوم شد که انجی اونقدرها هم رئیس نبوده
واااای بچه ها فکر کنید اونها کاملا آزاد بودن که هر کاری دوست داشتن و می خوان انجام بدن !
هر موقع دوست داشتن بخوابن / هر موقع دلشون میخواد بیدار بشن .
هر موقع میخوان غذا بخورن و بازی کنن / وقتی دوست داشتن کار کنن یا اصلا هیچ کاری نکنن . این عاااااالی بود
بچه ها هفته خوبی داشتن . هر کاری دلشون میخواست میکردن
اونا هر روز بستنی شکلاتی / پاپ کورن و پنکیک و کلی چیزای خوشمزه دیگه درست میکردن و میخوردن….
البته اینم بهتون بگم هاااا اونا کارهای مرزعه رو هم انجام میدادن : مثل علف دادن به گاوا ، غذا دادن به حیوونا ، جمع آوری تخم مرغا و
خرد کردن چوبا. اما بیشتر وقتشون و فقط بازی میکردن کلی چیزای خوشمزه میخوردن و کلی سرگرمی داشتن
امااا یه روز صبح آنجی یه دفعه متوجه شد روز بعدش مامان و بابا قراره برگردن خونه .
وااای بچه ها اونا یه نگاه به دور وورشون و خونه انداختن
فکر کنید کلی ظرفای کثیف رو میز بود.
همه ی اسباب بازیا ریخته بودن روی زمین
تختا مرتب نشده بودن/ حوله ها و لباس های کثیف روی زمین پهن. تو حیاط کلی آشغال روی زمین ریخته بود و هنوز وسایل باغچه همه جا پخش بود
و حتی انباری که به پدرشون قول داده بودن مرتب کنن هنوز همون شکلی بود و تمیز نشده بود
آنجی خیلی نگران شده بود . میخواست وقتی مامان و بابا به خونه می رسن همه چیز عااالی به نظر برسه.
چون اونها آنجی رو مسئول کرده بودن و اون دلش میخواست که مامان و بابا بهش افتخااار کنن .
به خاطر همینم شروع کرد به رئیس بازی درآوردن .
آنجی یه دفعه شروع کرد به دستور دادن به جو :
آنجی :
تو وسایل باغبونی رو بذار تو انبار و اونجا رو حسابی تمیز کن .
بعدم به مری دستور داد و گفت :
آنجی :
تو ظرفها رو بشور و کف آشپزخانه رو تمیز کن
به دیوی هم گفت